دو مینیبوس شدیم که از پل عبور کنیم. مأمور مرزی باید گذرنامهی تکتکمان را کنترل میکرد. از آنجا که ناف این سفر را با دلنگرانی بریده بودند، گذرنامهی من در مینیبوس اولی جا ماند. آن مینیبوس هم راه افتاده بود و من ماندم بی گذرنامه. یکی از بچهها فوراً تماس گرفت که اگر لازم باشد، مینیبوس برگردد و گذرنامهی من را برساند. البته با هدایت یکی از مسئولان از نبوغ ایرانی استفاده کردیم. من پایین ماندم و بعد از اینکه برادر مأمور کارش تمام شد، سوار شدم و شکر خدا، اتفاقی نیفتاد.
همان اول راه، تابلویی زده بودند که فاصلهی نسبتاً کوتاه مهران تا نجف و کربلا را نشان میداد. یاد سفر نیمهتمام چند سال پیشم افتادم که با چه حسرتی به این تابلو نگاه میکردم. حالا خودمان را یک قدم به کربلا نزدیکتر میدیدیم و میطلبید که همان مسافت کوتاه را سینه بزنیم و دم بگیریم: حسین عشق منی، حسین عشق منی ...
رد شدن از نقطهی صفر مرزی هم آداب و تشریفاتی دارد که با ازدحام آن ایام، وقتگیرتر و عطشآورتر شده بود. چندین کاروان دیگر هم در آنجا منتظر بودند که زن و کودک در میانشان زیاد به چشم میخورد. در آن معطلی، که تا ناهار طول کشید، جمع شدیم و همنوا با سایر کاروانها که آنها هم دلشان برای حرم حسین علیه السلام پر میزد، دم گرفتیم: دلم برا حرمت پر میزنه ...
سیستم کنترل گذرنامه و اجازهی خروج هم انصافاً رایانهای بود و آدم را بهشدت یاد دولت الکترونیک میانداخت! مأمور کنترل، مشخصات هر نفر را از روی گذرنامه با دست وارد کامپیوتر و برای تطبیق هم قیافهی طرف را ورانداز میکرد. با آن سیستم عامل عهد بوقی DOS، بهتر بود بگوییم دولت مکانیک تا الکترونیک!
از این مرحله که رد شدیم، باید منتظر میماندیم که طرف عراقی اجازهی ورود بدهد. اینجا دیگر برهوتی کوچک بدون تقریباً هر گونه امکاناتی بود و حتی یک نمازخانه هم نداشت. تحمل گرما و تشنگی واقعاً سخت بود، اما دلهای مسافران جای دیگری پر میزد و چشمهاشان سمت دیگری را میپایید؛ مقصد همهی نگاههای منتظر، کربلا بود. نماز ظهر و عصر را به مدد چفیه و زیرانداز و سایر تمهیدات خواندیم که تازه چشممان به جمال قافلهسالار عراقیمان روشن شد. از آنجا که رد شدیم، فکر کردیم کار تمام است که تازه دیدیم یا پیغمبر! عزیزان آمریکایی منتظر قدوممان هستند. آمریکاییها از هر کاروانی جوانها را سوا میکردند برای انگشتنکاری و این بازیها. ما هم که همه جوان بودیم و سواشدهی خدایی. مسئولان تذکر جدی دادند که حرف اضافی، حتی به شوخی، از دهان کسی نپرد که حساب همهمان با کرام الکاتبین است. به صف ایستادیم که به نوبت و چند-چند، وارد کانکس آمریکاییها شویم. در این فرصت، حس ندید-بدید بازیمان گل کرد و دور سرباز سیاهپوست آمریکایی که بیرون نگهبانی میداد، جمع شدیم. یکی از مسئولان کاروان، با دیدن این صحنه به غیرت ایرانی و انقلابیاش برخورد و منتقدانه گفت: تحویلشون نگیرید. فکر میکنن کارشون (رفتارشون با ما) درسته. من که موهایم را در انجمن سفید کرده بودم، از برخورد سیاسی با این فرصت فرهنگی ناراحت شدم، چه برسد به بقیهی بچهها که بعضیها صداشان هم درآمد. آخر چرا باید مسائل را با هم قاطی کنیم؟ ما به عنوان مردم دو کشور میخواستیم دو کلمه با هم اختلاط کنیم؛ گفتوگوِی دو تا آدم هم که اینقدر ضابطهبردار نیست.
به مقتضای دانستن زبان انگلیسی و حس کنجکاوی خبرنگاری شروع به صحبت کردم. بچههای دیگر هم با تکیه بر مشترکات، از NBA (لیگ بسکتبال آمریکا) و المپیک گرفته تا «جنیفر لوپز» و ...، سر صحبت را باز کردند. سرباز آمریکایی تفنگ پیشرفتهای در دست داشت، اما بچهها اصلاً آن را تحویل نمیگرفتند و به طرف چسبیده بودند! (آمریکا چطور میخواهد با این ملت بجنگد؟) روی جیب چپ این بنده خدا، مثل بقیهی نیروها، نوشته شده بود: US ARMY و از روی جیب راستش هم اسمش را فهمیدیم: BRAXTON. «براکستون» قیافهی بانمکی داشت و 35 ساله و شاید کمتر به نظر میرسید، ولی گفت که 40 سال دارد. زاده و پروردهی ایالت ایندیانا و ساکن جورجیا بود. از نظر سواد و طبقهی اجتماعی متوسط به نظر میرسید؛ مثلاً دریای خزر را نمیشناخت و وقتی گفتیم خاویارش معروف است، باز هم به جا نیاورد و فقط گفت یک بار خاویار خورده است. خودش هم گفت که در آمریکا، کسانی که نمیتوانند ادامهی تحصیل بدهند و دنبال شغل ثابتی هستند، به خدمت ارتش در میآیند. دورهی خدمتش در عراق 15 ماهه بود، البته حقوقش را رو نکرد و گفت نمیتواند به این سئوال جواب بدهد. وقتی از انتخابات ریاست جمهوری آمریکا از او پرسیدم، شست دستش را به نشانهی حمایت بالا آورد و گفت: اوباما، اوباما. تلویزیون نداشتند، ولی در آن برّ و بیابان، به اینترنت مجهز بودند. طبق معمول، بحث ازدواج را پیش کشیدم و براکستون گفت که مجرد است و قصد دارد این بار که برگشت، ازدواج کند. بعد در بین صحبتهایش، خیلی راحت و بدون ذرهای وجداندرد، گفت: پسرم به فوتبال علاقه دارد! و در پاسخ به تعجب ما که چطور در دوران مجردی پدر شده است، خودش را پیچ و تابی داد و گفت:.Oh! It happens. It happens (پیش میآد دیگه!) نظرش را دربارهی مردم ایران پرسیدم. گفت: مردم خیلی خوب و محترمی هستند و من اصلاً به دید تروریست و این حرفها بهشان نگاه نمیکنم. من ناراحتم که مجبورم از این آدمهای خسته و گرسنه گذرنامه بگیرم و معطلشان کنم؛ ولی چه میشود کرد؛ وظیفه است و برای حفظ امنیت باید این کارها را انجام داد. با کمال تعجب، اجازه داد بچهها با او عکس بگیرند و فقط گفت زودتر که کسی متوجه نشود. در حین عکس گرفتن هم چند بار زیر لب گفت: Hurry up! Hurry up! (زود باش دیگه!)
بالاخره نوبت ما رسید. وارد کانکس شدیم و با دیدن هوای مطبوعش آرزو کردیم کارمان طول بکشد! در بین نیروهای داخل کانکس، یک کرد عراقی، یک مرد ظاهراً افغانی، یک زن و مرد ایرانی (که بعداً کاشف به عمل آمد زن و شوهرند)، دو سرباز سفیدپوست و دو سیاهپوست آمریکایی دیده میشدند که همه لباس ارتش آمریکا به تن داشتند. اطلاعات اولیهی ما مثل وزن، قد و وضعیت تأهل را ثبت می کردند و بعد میرفتیم برای انگشتنگاری و اسکن چشم. با سرباز سیاهپوستی که از من انگشتنگاری و اسکن چشم گرفت هم خوش و بش کردم و خیلی تعجب کرد که انگلیسی بلدم. او هم برای عرض ارادت! چند کلمهی فارسی مثل «شَست»، «چپ»، «راست» و ... تقدیمم کرد. بنا به نقل موثق بعضی از بچهها، عباس - همان سرباز ایرانی-آمریکایی که به احتمال قوی از منافقین بود - سئوالاتی از این دست هم پرسیده بود: شما که ایرانی هستید، چرا اسماتون عربیه؟ (و بچهها غیرتمندانه جواب داده بودند که ما اول، مسلمانیم، بعد ایرانی. فبُهت الذی کفر!) توی دانشگاه زیاد تبلیغ میکنن که بیاید کربلا؟ (و کلاً از لابهلای حرفهایشان فهمیدم که از این شوق زیارت خیلی ابراز تعجب میکنند.) و بالاخره به یکی از بچهها که مجرد بود، گفته بود: چرا ازدواج نمیکنی؟ خب، رفسنجانی که به شما وام نمیده و همهی پولا رو توی جیب خودش میریزه.
کارمان که تمام شد، با براکستون دست دادم و خداحافظی کردم. از آنجا رد شدیم و به محل کنترل گذرنامه توسط عراقیها رسیدیم. برخورد آمریکاییها، چه از روی سیاست و چه صداقت، انصافاً خوب و مؤدبانه بود، و این را وقتی بهتر میفهمیدی که سر و کارت به عراقیها میافتاد. با آن همه شعار «اِحترم، تُحترَم» (احترام بگذارید تا به شما احترام بگذارند) و «القانون فوق الکل» (قانون، بالاتر از همه چیز است) و ... که بر در و دیوار زده بودند، رفتار خشک و خشنی داشتند. یکی از سربازهای عراقی، که اسمش را «عشق صف» گذاشته بودیم، مدام راه میرفت و میگفت: «صف! صف!» و ما را از صف بیرون میآورد و دوباره به صف میکرد! خلاصه از خوان آخر هم گذشتیم و اول جادهی مهران-نجف مستقر شدیم. قرار بود طرف عراقی با اتوبوس و دو تا اسکورت منتظرمان باشد، ولی طبق معمول ما منتظر او شدیم. در آن وانفسای گرما و تشنگی و در حالی که فقط چند صد متر با پایگاه آمریکاییها فاصله داشتیم، با یکی از بچههای مسئول سر صحبت دربارهی ازدواج را باز کردم تا هم او را از خستگیهای چند روزه درآورم و هم خودم ثوابی کرده باشم. اتفاقاً طرف دل پر دردی داشت و گفتوگوی ما تا آمدن اتوبوس و حتی روی صندلیهای اتوبوس به سمت نجف هم ادامه یافت. میگفتند تا نجف 6-5 ساعت راه داریم و ما هنوز امیدوار بودیم که بعد از 12 ساعت معطلی و تشنگی کشیدن شاید بتوانیم آن شب، شب نیمهی شعبان، از نجف، ولو پیاده، خودمان را به کربلا برسانیم. اما ...
ادامه دارد
موضوعات مرتبط:
برچسبها: گوناگون